احساس ها بی صدا

رودروایسی کرده ام در واپسین لحظه های تردیدم میان آدم ها و پا میان نگذاشته ام تا سلامی کنم من باب آشنایی و گذر کرده ام . برای همین از میان بسیاری رد شده ام مثل آشنایی اما صمیمی نشده ام . صمیمی شدن سخت است . صمیمی شدن دردسر دارد . صمیمی شدن وقت می خواهد و آدم همیشه یک جای وقتش می لنگد از این رو که یا وقت بسیار دارد و حوصله کم و تنهایی و یا وقت ندارد و آشفتگی و از این طرف به آن طرف .

تقصیر من هم نیست این مشخصه دنیای ماشینی ماست که به آدم اجازه رفاقت های بی بدیل را دیگر نمی دهد . یعنی کم می دهد . تا سر تکان می دهی می بینی ایام مدرسه و کلاس و درس و معلم با تمام آدم های خاص و خوبش سپری شده و فارغ از تحصیل . و بعد در دانشگاه هم که محیط به آن اندازه صمیمی نیست و حتی کار . به جز این ، آدم ها همدیگر را به اندازه وابستگی هایشان دنبال می کنند و به محض فاصله از این تعلقات کم کم همدیگر را گم می کنند . گم می کنند یا جدا می شوند یا دور می شوند یا هر چیز . به هر حال این فاصله کم کم زیاد می شود .

خودسانسوری و یا خود نبودن و در واقع خود نشناختن بُعد دیگر این قضیه است ؛ آدم ها از این جهت سرگرم کارهایی هستند که درگیرش شده اند و این درگیری به حدی شدید است که مجال جدایی را بهشان نمی دهد . از این جهت بی آنکه بخواهند و یا حتی بی آنکه نیاز باشد درگیر عادت هایشان اند .

در زندگی ام آدمی هستم بیشتر تحت تاثیر جبرگرایی . سرنوشت را از زوایای مختلف دوست دارم نگاه کنم و از این رو پیش می آید که بخواهم کارهایی را تجربه کنم که ربطی به سرنوشت این جهانی ام ندارد ! یعنی به زبان دیگر من به سراغ کارهایی می روم که به من مربوط نیست یا به اصطلاح این کاره نیستم .

این مسئله البته بد نیست اما دردسر های زیادی برایم دارد . به عنوان مثال همین هفته گذشته خواستم دستفروشی را تجربه کنم و رفتم و تعداد زیادی تقویم خریدم و آوردم کنار خیابان ! بر خلاف تصوراتم کار بسیار دشواری بود . ماموران شهرداری هم آمدند یعنی می آمدند و به اصطلاح جممان می کردند - جا دارد از همینجا از همه آنها تشکر کنم - بر خلاف تصوراتم کار بسیار دردناک و دشواری بود و پوست کلفتی می خواست . نمی دانم چرا مردم با خودشان هم قهرند . به جز این کار ابلهانه یکی دو بار هم دست به کارهای خطرناک تری هم زدم . مدتی عشق رانندگی به سرم زده بود و می خواستم با کامیونی اتوبوسی چیزی راهی بیایان ها شوم و از این رو برای شروع یک وانت اختیار کردم و اسباب و اثاثیه مردم را با آن جا بجا می کردم .

دیگر اینکه پرش های ذهنی و عینی بسیاری تجربه کردم و چه می گویند از این شاخه به آن شاخه پریدن؟ هان همین . می خواستم بگویم احساس م و احساس هر آدمی ممکن است دست خوش تغئیرات بسیاری شود . غم و اندوه و شادی و هیجان . می خواستم بگویم که چه خوب است می شد احساس را گفت و آن را خالص کرد . اما حیف که وقت برای کارهایی که دوست داریم نیست . دیگر اینکه خصوصیت دنیای ماشینی ما چیزیست که سادگی را از بین برده و به این ترتیب آدم ها حتی حق ندارند ساده باشند . در نهایت باور کرده ام که سادگی به شدت دلرباست .
دوست دارم روزگاری باشد که احساس و ارزش های هیچ کسی وابسته و بسته نباشد به این شکل که در ترافیک آرزوها به بن بست نرسیم . و راستش عجیب به سعی در سختی ایمان آورده ام .

زندگی بند آزادی

چندیست در گیر و دار زندگی ام درگیر خدا شده ام . درگیری ای جزئی و پیگیری ای مستمر و اختلافی دامنگیر . برای زندگی ای که با هم داریم و رفتارهایی که به روی هم نمی آوریم . در خیالم سخت دلگیر شده ام و به روی خودم نمی آورم . اگرچه هنوز این دلگیری رویم را به رویش باز نکرده . چه نیاز است خدایی سایه بیندازد بر زندگی که به هیچ درد نخورد؟! و مگر خدایی که می خواهد مسلط بر محکومیت گناهانم در جهنم باشد این همه مظلومیت را به روی زمین نمی بیند؟ که ندای ظلم جاری و پیروز است و حق صرفاً در مقطعی از تاریخ به یاری بسیاری خون بها چندی می ماند و زود برکنار می شود ؛ واضح نیست.

در چنین مصیبتی که آدمی با خدای خودش هم اختلاف پیدا کند چه توقعی می ماند برای صلح و هم زیستی ماندگار میان بشر . که من از حق من برای دیگری بگذرد . میان این همه پستی پاک بماند . چه طور می شود صداقتی احمقانه را ادامه داد وقتی دنیایی از دروغ نفع ببرد . من میان حق و باطلی مخدوش و گمشده گیر افتاده ام و دلم برای خدایی می سوزد که آدم را هم دوست بدارد و هم رها کند . 

این رها شدن نه به این مضمون که خدایی نباشد و کاری نشود اما من مثل هر آدم دیگری که ممکن است یکروز مثل من باشد و اینگونه فکر کند نمی توانم همه تقصیر و بدی و ظلم و بیچارگی را به گردن بشر بیندازم و خدا را از این جریان مستثنی و منزه بدانم که او ابداً تقصیری ندارد .

همسفران من با هر نیت و عملکردی در مقطعی از زمان کنار من اند و در لحظه ای از من جدا می شوند و خبری ازشان نمی ماند . و من باید چشم ببندم به نیت روزی که حق از ظلم جدا شود و ذره ذره حق از ذره ذره ظلم رها شود و داد و فریاد و آه و سکوت مظلوم رهایی بخش حق پایمال شده اش شود . آن هم در قسمتی که ظالمان روز روز به روز فربه تر و قدرتمندتر شوند .

آیا این قصه ای برای سکوت حق های پایمال شده نیست ؟ و التیامی درونی از انتقامی که نمی شود و نمی توان گرفت به امید روزی که تمام حق و بیچارگی ام ستانده شود .

برای این همه فریاد که در سینه خفه می شود و از عمر می کاهد . در دنیایی که حتی فریاد زدن هم ممنوع است و باید در خود بریزی تا ظاهر خوبی داشته باشی و بتوانی عادی بمانی و عادی ادامه دهی تا مورد قضاوت و نظر این جهانی واقع نشوی ، که اگر فریاد کنی آن اندک حقوق این جهانی ات هم سلب می گردد .

مرور چنین خاطراتی با خدایی که سکوت کرده میان لبخند و اشک ، کفر و ثنا ، بیماری و سلامتی و مرگ و زندگی فقط تنهاتر و بی پناه ترم کرده . و چاره آدمی که با خدای خودش هم غریب شده چیزی جز نقش بازی کردن نیست . 

قلمداد سختی ها و روزهای طاقت فرسا و آینده ای مه آلود و مبهم از سرزمینی کوچک در دل کهکشان نوری که تنها بخش کوچکی از این هستی ست و جنگ میان اختیار و سرنوشت ، برای من داستان قشنگی می سازد . داستانی از زندگی ام که به اشکال مختلف می تواند باشد . و این فکر که " در دنیا وقت برای فهمیدن اندک است و وقت برای نفهمیدن بسیار" از این رو مردمان اغلب سرگرم عادت هایشان هستند و تمایلی به تغئیر و نو شدن ندارند . 

به این شکل ، من ترجمانی از یک انسانم و از یک جنگ دیگر میان جبر و سرنوشت و اختیار و عمل ، کنار خدایی که شاهد است .

#جهان سوم - سردرگمی - سرگیجه و تعادل
:)خدایا کرایه منو و رضا صادقیو حساب کن پیاده میشیم .

آدم دنیا را تغئیر داد یا دنیا آدم را

اما آیا قضیه به همینجا ختم می شود؟ گویا ما چاره ای جز زندگی کردن نداشته ایم .

در دنیا کارهایی هست که آدم را جذب نمی کند . در دنیا چیزهایی هست که آدم را دور می کند ؛ می راند و یا هر چیز . دنیای من پر از چیزهاییست که حوصله ام را سر می برد . و جای دوستان خالی .

در عمق این بی حوصلگی - حال چه از لحاظ کمی و چه از لحاظ کیفی! - آدمی مجبور است به یک سری کارها تن دهد . بنابراین بخشی از اختیار هرکسی شامل اجبار اوست . اجبار به تن دادن کاری را نمی توان اختیار نامید .

بلافاصله پس از زندگی جامعه ای وجود دارد که بر روح و کردار سرایت می کند . حال این جامعه را کوچک قلمداد کنیم یا بزرگ تصور کنیم . از این رو تصویر زندگی در طعم رابطه ها - و حتی رابطه با خود - تغئیر داده می شود .

منظورم از این حرف ، فقط این است که در طول زندگی - اگر چه درست عرض زندگی است - آدم و تصمیم هایش یا آدم و رفتارهایش دچار تحولات و تغئیرات ساختاری می شود که به دست او نیست و فقط او ناخواسته به آنها تن داده است .

در چنین چیزی ؛ اختیار انسان از بدو تولد مورد تهدید است و حتی به جز این انسان و اختیارش درگیر با مسائلی خواهد شد که مربوط به او نیست .

چگونه می توان از این درگیر شدن فاصله گرفت و یا رهایید ؛ و مگر به جز این است که هر تصمیمی ابعاد فراوان تری از آن چه ظاهراً هست را در بر می گیرد . چرا که سهم ما آدم ها از دنیا و خواسته هایمان دارای مرز مشترک است و این مرز مشترک و مالکیت همگانی شدیداً دردسر ساز . چرا که روح و رفتار هر آدمی و ذهنیتش با دیگری متفاوت است و حتی روح و رفتار هر آدمی در لحظه با خودش هم در لحظه دیگر دچار تفاهم نیست .

باز می گردد و به گذشته اش فکر می کند و آینده ای پیش رو که تقریباً شبیه به گذشته است . و آدمی چاره ای جز زندگی کردن ندارد . حال به هر شکلی .

حس امید و ترس ، تردید و تجربه نسبت به معادلات زندگی پیدا کرده ام . نه مثل گذشته صرفا ً تاریکی و ظلم را نمی بینم که پاکی هایش معدود و اگرچه دوست داشتنی اما محو باشد ...

خواستم صفحه تازه ای داشته باشم و جای دیگری بی صدا . راستش نتوانستم . بعدتر خواستم این صفحه را پاک کنم و از نو بنویسم که یادم آمد نمی توان گذشته را از بین برد . و اینکه گذشته اگر چه تمام شده اما واقعیت دارد و تاثیراتش هنوز پا برجا .

این حس نو شدن نمی دانم ربطی به سال هم دارد یا نه . یکروز صبح زود از خواب بیدار شدم و دیدم چه وقت طلایی و قشنگیست . راستش سکوت صبح را صدبار بیشتر از سکوت شب دوست داشتم . سکوت شب شامل تردید و بی خبریست و سکوت صبح آرامشی خاص در عین روشنی ست . 

خورشید آهسته آهسته می آید و فراگیر . نه اینکه ذره ذره و یکباره . از این رو خورشید دلهره آور نیست اما هیاهوی آدم ها برای من چرا .

زندگی آهسته ایست که زود می گذرد و من سعی می کنم صبر کردن را بیاموزم . آن وقت از طوفان ها هراسی نیست . و از هیاهو و دلهره ها .