اجـتماع ِ فــردی

خیلی طول نکشید . برای این که بفهمم من نمی توانم اسطوره تردید ناپذیری برای زندگی ام باشم . برای اینکه نویسنده خلاقی باشم که دستی در عکاسی دارد و روی پیانو هم کارش را راه می اندازد . برای اینکه اندیشه های سیاسی را بشناسم و مشاور حقوقی خوبی هم باشم . برای اینکه گاهی هوس قدرت کنم ، اینکه مدیری رییسی چیزی باشم و گاهی از همه مدیر ها و رئیس ها متنفر باشم . برای اینکه یک خطاط و نقاش بی تکرار در تاریخ بشریت بشوم . برای اینکه شناگر ماهری باشم که می پرد وسط دریای مواج تا یک آدم را نجات دهد و گاهی از همه آدم ها بدم بیاید . برای اینکه یک خلبان بلامنازع باشم و راستش ... شب ها در مطب پزشکی ام مریض ها را ویزیت کنم . برای اینکه یک روحانی پرمنزلت باشم . برای اینکه روزها با اتومبیل طرح دار شوهرخواهرم در یک آژانس بالای شهر کار کنم و روزی هشتاد نود تومان به جیب بزنیم . در عین حال که شأن و شخصیتم برایم مهم است کنار خیابان دستفروشی کنم . برای اینکه انسان مایه داری باشم که به مادیات اهمیت ندهم . برای اینکه نجار ماهری باشم که فرش فروشی هم دارد و در شیرینی فروشی مهارتش آح ! یا یک آشپز فوق العاده عالی و ناب ؛ از طرفی هم بتوانم در تمام ایده آل های زندگی ام ناگهان خودم را بکشم و دنیا را متعجب کنم ! اوه ... مرگ یک اسطوره ؛ چه اتفاق تلخ و غم انگیز و از طرفی تعجب برانگیزی برای جهانیان خواهد بود . برای اینکه روشنفکر ریشداری باشم که کارش را بلد است و همیشه میان این طرف و آن طرفی بودنم دعوا باشد . همزادپنداری مستقیمی با صادق هدایت و سهراب سپهری بکنم . و اینکه درس خوان خفنی باشم که در عین حال یک آدم بی خیال خوشگذران است . وقتی به چیزی می رسم که لیاقتش را دارم یا ندارم صدبار در درونم ذوق مرگ شوم و هزار بار خودم را تحویل بگیرم و تحسین کنم ؛ اما بر زبانم بگویم که من اصلاً هیچ چیزی نیستم تا دور وبری هایم علاوه بر موفقیتم ، فروتنی ام را هم تحسین کنند . وقتی که کنار پنجره اتوبوس نشسته ام فکر کنم شاستی بلند است و همین طور از بالا به پائین نگاه کنم . خلاصه در عین اینکه بهترین امکانات مادی و معنوی را در چنگ دارم احساس آشفتگی کنم و فکر کنم که هیچکدامشان برایم جذابیتی ندارد. چه می گویند؟ ... کوزه گر همیشه از کوزه شکسته آب می خوره!
باید بعد از اتمام تز دکتری ام به کار آزاد روی بیاورم تا شرمنده زن و بچه ام نشوم . همه این سالها اذیتشان کردم! حتی وقتی شب ها زیر چراغ مطالعه کتاب می خواندم شاید چشمهایشان اذیت شده باشد به وقت ِ خواب . باید کاری کنم آسوده زندگی کنند . چگونه ؟ پول . درسته که پول خوشبختی نمی یاره اما بی پولی حتماً باعث بدبختی و بیچارگی میشه . هرچند که پول باعث درمان بیماری نمیشه اما بی پولی حتماً باعث تشدید بیماری میشه . متاسفانه باعث حفره های روحی و روانی میشه . هر چند که پول داشتن هم میشه .
همه این ها دقیقاً این است که می خواهم موهای بلند و شلوغی داشته باشم و در عین حال می خواهم کچل باشم . کوتاه ِ کوتاه . اگر بخواهم خودسانسوری را هم کنار بگذارم هم گاهی دوست دارم تنها باشم هم بعضی وقت های دیگر از تنهایی ام شکایت می کنم و می گویم ای بابا چرا هیچکس دور و برم نیست . مثل خیلی ها من هم آدم تنهایی هستم که در اجتماع زندگی می کند . من گاهی حوصله هیچکس را ندارم و از همه کلافه و خسته می شوم . حتی خودم . و یک وقت دیگر همه را دوست دارم و حوصله همین همه را هم دارم . گاهی بود و نبود افراد برایم مهم نیست . و گاهی دلتنگ می شوم . چه می گویند؟ زمان همه مشکلاتو حل می کنه .

نوشتن ، نامه ای از درون به خود است . شاید اگر نوار قلبی و نوار مغزی می توانند نشان دهند که وضعیت جسم یک آدم چگونه است نوشتن بتواند نشان دهد روح یک نویسنده چقدر سالم یا بیمار است . نوشتن نه فراموش کردن است و نه به یاد آوردن . نوشتن فاصله میان این دو کلمه است . نوشتن مثل بستن یک زخم و یا در آوردن یک گلوله است . از نوشتن نمی ترسم . همیشه برای نشان دادن پشت صحنه یک زندگی باید نوشت . و در پشت صحنه هیچ کس ادا در نمی آورد . من نه به عنوان یک نویسنده و نه به عنوان کسی که می نویسد هیچ ادعایی ندارم و نخواهم داشت . تنها در دردی که سالهاست به جان دستانم افتاده دائما تکانش می دهم و بدون اینکه بخواهم کلمات را به کاغذ تزریق می کنم . گاه برای خودم . گاه برای یک اتفاق . گاه برای یک عشق و گاه برای هیچ چیز ...تنها می نویسم حتی اگر کاغذهایم را بسوزانم ، بسوزانند . . .