تیتر ندارم! جاشو خالی بزار!

خیلی وقت است . خیلی وقت که دوست دارم خیلی از کارها را بکنم و یکجوری نمی شود . مثل همین نوشتن . خیلی وقت است دوست دارم بنویسم و نمی توانم . شما ، می توانید همین حالا این ضربدر گوشه بالا سمت راست را بزنید و از شر من و نوشته هایم خلاص شوید . اصولا خودم هم خسته شده ام . دوست دارم یک جوری پایان نامه وبلاگ نویسی ام را بنویسم و از آن دفاع کنم و تسلیم امضای استادان کنم و یک جوری به چاک بزنم . خلاص شوم . از همان روز اولی که آمدم اینجا و قالب قلم را انتخاب کردم و شروع به نوشتن کردم باید یکجوری به آخر این عمر وبلاگی ام هم فکر می کردم . بیش از حد یاد گرفتم . بیش از اندازه توقعم تجربه کردم . نه فقط از وبلاگ...

بیا الان یک نفر می آید روی نوار ذهنی ام و آن را به هم می ریزد تا این یادداشت هم ثبت نشود . اما کور خوانده . من دیگر این متن را ادامه می دهم و اصلا هم برایم مهم نیست که آخرش چه از تویش در می آید . یک جورهایی من سخت درگیر ذهن زندانی ام هستم و از طرفی سخت مشغولم و فرصت سر خاراندن هم ندارم . فرصت تنهایی هم ندارم . روزگار پستیست که تنهایی آدم ها را هم گرفته . اصلا و ابدا .

صبح ها بلند می شوم و تلو تلو می خورم و تا دم هدف اول زندگی ام در روز پیش می روم . کار که تمام شد به طرف اتوبوس های شلوغ و مردم مشغول می روم تا بینم برای تاخیر امروزم چه چاخانی می توانم پیدا کنم . خدا رو شکر رییسم هم عین خودم اهل تاخیر است . یعنی خودش نمی داند و یا نمی تواند حدس بزند که ساعت یازده با یک نفر قرار دارد و یا ساعت یک با یازده نفر! زیاد گیر نمی دهد . چون از آن طرف هم ساعت اتمام کار هم به روی خودش نمی آورد که کار ساعت دارد و تا هر وقتی که عشقش بکشد نگهم می دارد . مثل ف.احشه ای چیزی که آدم تسخیرش کند . یا مثلا قصابی که بگوید خودت یک کیلو گوشت ازش جدا کن . یعنی اجازه دهد که آدم یک تیکه گوشت از گاوش را بکند . مثل بقالی ها که می گویند خواهش می کنم ، خودت ماست را از یخچال بردار . راستی ...می گویند گوشت با ماست خوب نیست . یعنی راست می گویند؟ قصه خربزه با عسل چیست؟ می گویند توی معده و روده با هم دعوایشان می شود و افسران و چماق به دستان هم می ریزند سرشان و طرف یک راست راهی بیمارستانی بخش زایمانی جایی می شود .

اصولا مینیمالی نیستم . همان اول هم گفتم شما می توانید ضربدر سمت چپ را فشار دهید . حالا شاید در جایی مینیمال هم بنویسم . اما نه این که اینجا خودم و تمام خودم را سانسور کنم که حالا شماها خوشتان نمی آید . اصولا آدمی نیستم که به حرف مردم اهمیت بدهم . البته دلیل نمی شود که اهمیت هم ندهم! یعنی یک جورهایی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و اینا . راستی به یاد چیز! یعنی همان کسی که برنگشت بگه : زلزله رودبار در زمان کدام دولت بود؟! زلزله بم چی؟! هان؟ اما در زمان دولت شما هیچ زلزله ای نیامده و این نشان می دهد که شما زلزله را هم مدیریت کرده اید .

خلاصه اینکه اسبم را برداشته بودم و توی بزرگراه نیایش از شرق به غرب به سرعت می تاختم و اتفاقا چند ایکس تیری و بچه سوسول را هم گرفتم .یعنی سبقت گرفتم . هی می آمد جلویم توی لاین سبقت . اسبم هم عصبانی شد و پشتش را به باک بنزین ماشینه چسباند و مدتی عقب عقب دوید بعد یکهو و با تمام وجود گو..ز...ی.د! این طوری ماشین طرف آتیش گرفت و چند دوری توی بزرگراه دور خودش چرخید و یکهو یک ماشین دیگر آتیشی شد و داغ چسبوند بهش!

خلاصه که من و اسبم گوشه سمت راست را گرفتیم و فلنگ را بستیم تا اگر پلیس بزرگراه بیاید اسبم را به اسطبل منتقل نکنند .

شاید من...مانند آدم افسرده ای باشم که اکسی چیزی مصرف کرده باشد . یا آدم خوشحالی که الکی ناراحت است . این روزها ...این روزها تناقض های بزرگتری می بینم . می بینم آدم هایی که.... نه . من خودم را می بینم . هیچ مشکلی در شهر و دیار و عشق من نیست . کره هم همچنان گرد است . زیباست . آدم باید بتواند با تمام وجود تخمه بشکند و پوستش را توی صورت درخت تف کند . آدم باید بتواند مثل دیگران باشد . دیگران هم اصلا بد نیستند . باور کنید زندگی همین است . مثل همه کسایی که آخرش انقدر خوردند و انقدر ....و چند تا مثل خودشون رو به جا گذاشتند . من هم یک آدم ناجوری هستم . وصله بدجوری . من مریضم ولی گمون نکنم مرضم مسری باشه . درگیر تر از آن بی وفا تصورم کنی...

دیـدار وبلاگی!

سه نفر صبح از خواب بلند می شوند و قرار است در یک قرار وبلاگی همدیگر را زیارت نمایند! ای بابا! من هی می خواهم این پست را آن طور که دوست دارم بنویسم ، نمی شود! یعنی الان که این جمله اول را نوشته ام سعی کردم نشان بدهم که چقدر با خودم کلنجار رفته ام که همین یک جمله را بنویسم! چند بار برداشتم از صبح این سه نفر را برای خودم تصویر سازی کردم که فلانی بلند می شود و فلان کار را می کند و دومی هم یک جور دیگری و سومی .... بعدش هم همدیگر را می بینند . از طرفی می خواستم آن چه در این دیدار گذشت را به صورت داستانی روایت کنم که نشد . اصلا نشد که نشد . به هر حال آنچه مسلم است دستم قفل شده و نمی تواند بنویسد و من مجبورم برای اینکه قفل دستم باز شود روی هرچیزی که انگشت می گذارد بگویم چشم و اصلا هم به خوب و بدش فکر نکنم و خیال ویرایش جملات را هم از سر بیرون کنم .

خوبی قرارهای اینجوری این است که افراد همدیگر را خوب می شناسند حتی اگر از همدیگر چیزی ندانند . یعنی انگار سالهاست همدیگر را می شناسند و مدت هاست همدیگر را گم کرده اند . انگار از ازل با یکدیگر در آدم ها دات خدا دات کام نوشته اند. یعنی یک جورهایی مثلا خدا یک بلاگفایی چیزی داشته باشد و آدم ها هم در سایت مرکزی چیز بنویسند! بله... همان طور که ملاحظه می کنید من از لحاظ ساختاری دچار به هم ریختگی هستم و شما هم اصلا و ابدا نباید جدی بگیرید . پستتان را بخوانید دیگر! چی کار با متنش دارید...

-          - - -- - - - --  - -- - - -- - - - - - - - -- - - - --- - -- - - - - - --

در زندگی هر آدمی روزهای فراموش نشدنی ای است و جاهای خاطره انگیزی و آدم های جاویدانی هم هستند که تا ابد در ذهن جای می گیرند . فکر می کنم به این که چطور در کنار آدمی که تا به حال از نزدیک ندیده ام هفت ساعت تمام می نشینم و از خوب و بد روزگار می گویم . می خندم و یاد می گیرم و لذت می برم و البته تجربه می کنم! تنها می توانم همین را بگویم که یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود .

پاورقی اضطراری : پیش از این قصد داشتم به یک نحو دیگری یک چیزهای دیگری را راجع به این قرار بنوییسم اما نشد . هر چقدر سعی کردم درست بنویسم نتوانستم . تیتر آن متن ذهنی گمشده این ســ...ـه نـفـر بود . که به بیان نکات مخفی ای که در شخصیت این آدم ها دیده می شد می پرداخت . قرار هم بود به صورت یک سایه به دنبال این سه نفر این توصیفات انجام شود . اما ...شما همین یادداشت.... را از نویسنده این وبلاگ بپذیرید . چون اوضاعش به نحوی است که من به شخصه به او حق می دهم که نتواند خوب بنویسد . در زندگی بعضی روزها هست که حفظ تعادل در روند اتفاقات سخت ترین کار ممکن است .
نه! حرفی نمی زنم ، تو خواستی برای خودم بهتر شوم . . .
من نوشت : گاهی سخت ترین حالت زندگی ، بودن است!

کاغذهای سوخته

نمی دانم برای چه بود یکهو بلند شدم رفتم توی پشت بوم . انباری . فکر کنم دنبال پنکه ای چیزی می گشتم که باد بزند و پشه ها را از دورم فراری دهد . پشت بام ما دو اتاق دارد و یک آشپزخانه . یعنی چون اون سطح وسیع بی مصرف بوده برداشته اند و آنجا را هم یک طبقه کوچک و نقلی در آورده اند که اتفاقا همین چند سال پیش هم یک خانواده در آن ساکن بود . بعد از آن هم اتاق من رفت توی همین نیمچه ساختمون . یعنی یکی از اتاق هایش . همان چند سال پیش . دوره کنکور . که بر اثر فیلم راز و این ها تصمیم گرفته بودم خودم را بسازم و به یک نحوی یک پرفکت لایفی چیزی بسازم . به این ترتیب که روی یک کاغذ نوشته بودم موفقیت در درس و کنکور و آن را چسبانده بودم به سقف که صبح ها که بلند می شدم آن کاغذ اولین چیزی باشد که می بینم . که حالا مثلا هی یادم نرود که می خواهم چه کار کنم و بچسبم به درس بلکه یک جای درست و حسابی ای بروم و زندگی ام عوض شود و این ها . پر از کتاب های کمک درسی و کاغذ های چک نویس . یک ساعت بزرگ برای هر ضلع اتاق ! یعنی روی هر دیوار اتاق یک ساعت زده بودم . روی میز هم یک ساعت رومیزی بود که به تیک تیکش عادت کرده بودم . به در اتاق هم یک کاغذ چسبانده بودم که لطفا مزاحم نشوید! و آرم یک اسکلت هم نقاشی کرده بودم بغلش برای مسخره بازی . یک مهتابی هم برای بالای میزم به عنوان نور اصلی میز زده بودم . چند روزی که گذشت حوصله ام سر رفت و آن اتاق و درس و کنکور و تست و همه و همه را ول کردم . ولی خوب وسایلم همگی بالا بود و اتاق من رفته بود آنجا . دیگر هم نمی توانستم به اتاق قبلی ام برگردم . این شد که صبح تا شب توی همان آلونک بودم اما درسی نمی خواندم . جنبه مکان بودن هم برایم نداشت که یک کاری در این اتاق بکنم! تویش یک زندگی گیاهی داشتم و شب تا صبح و صبح تا شب فکر می کردم و می نوشتم و می خواندم و موسیقی ای چیزی گوش می دادم . چون کتاب های درب و داغون پدرم که آنها را نمی خواست هم در اتاق کناری بود و با هم همسایه بودیم . بعد از آن سالها و بعد از کنکور دوباره برگشتم پایین و توی همان خانه به همراه خانواده با گل و بلبل زندگی ام را بکنم ...

بعدش هم نه دیگر به بالا رفتم و نه یادی ازش کردم . تا همین دوباره رفتن . به خاطر پنکه و پشه . از آنجا که توی این خونه دنبال هرچیزی بگردی همان چیز نیست و هر چیزی را نخواهی توی دست و پایت فرو می رود همه چیز بود جز پنکه هه . گویا قبلا شوهرش داده بودند و من خبر نداشتم . عادتشان شده . هرچیزی را که یکی ازشان بخواهد بی آنکه بگویند این اصلا مال کی هست و آن را می خواهد یا نه برمی دارند و دو دستی تقدیم می کنند . پدر و مادرم را می گویم . مثلا می گویند همه چیز این خانه متعلق به همه است! این غذا برای کسی است که آن را بخورد ! و به جز یک سری وسایل الباقی را برای همه می دانند . مثلا همین پنکه! خوب این مال من بوده دیگه ، برداشته اند داده اندش به اون خواهرم که الان دیگر مال یک خانواده دیگر محسوب می شود ،  چون باد کولر درست به آشپزخانه اش نمی رسد . آخـــــی!
                                         - -- -------- - -- -- - - -- - - -- - - -- - - -

حالا من شده ام مثل این شکست خورده های عشقی که به عشقشان نرسیده اند و دارند در حوالی جایی که قبلا معشوقه بوده و حالا نیست پرسه می زنند . دارم در کنار جای خالی پنکه عزیزم می پلکم . راستش برای خودم هم برگشتن به اتاقی که قبلا در آن زندگی کرده ام و الان هم چیزهای جورواجوری در آن پیدا می شود جالب است . این وسط یکهو یک کارتن نظرم را جلب می کند . درش را باز می کنم . مربوط می شود به کتاب های درسی ام و چند تا دفتر و سررسید که در آن سالها سیاه کرده ام . اصلا یادم نبود که انقدر نوشته دارم و خودم هم خبر ندارم .

حالا نشسته ام و پس از سالها کاغذهایی را می خوانم که برای خودم بسیار خواندنیست . مثل پدری که دفتر شخصی پسرش را توی کمد لباس هایش پیدا کند و با ولع خاصی بنشیند به خواندن و لذت ببرد . با این تفاوت که من هیچ تعصبی ندارم و فقط برایم جالب است که چنین موجودی چنین چیزهایی را نوشته . نه می خواهم تنبیهش کنم و نه اینکه به فکرش یک جوری با افراط و تفریط نگاه کنم . این کاغذ ها نشان می دهد که من چقدر تغییر کرده ام . روزنوشته ها را که می خوانم...یا خاطره ها ... یا خط خطی ها . یادداشت های کوتاه وبلند آدمی که در حال شکل گرفتن است . تردید و اعتماد به نفس! باور آن چه ممکن است غلط باشد و این نحوه سمج فکر کردن . قضاوت  کردن . حالا می بینم این کاغذها سوخته است . این اندیشه سوخته است با این که یک روز من واقعی این ها بوده اند . با این که صاحب این من چنین فکری بوده اما حالا همه چیز عوض شده و من فعلی صاحب شخصیت خودم شده ام . زمان گذشته و به دور از نگرانی های من آن چیز که خودش می خواسته را ساخته .

فرصت است که چند بار دیگر از خودم بپرسم این گذشته من بوده است؟ این من بوده ام؟ الان چی؟ این منم؟ تغییر نمی کنم؟...

  - یعنی چی؟
  - یعنی یه چیزیو بدونی حتی اگه چیزی ندونی
  - این که معنی نمی ده
  -قرار نیست معنی بده . این ایمانه ! – دیالوگ هایی از فیلم  د بوک آف الی-

*آدم برفی عزیز ! من شخصا شاهد تلاش بی وقفه ، فشارها ، نگرانی ها و امید در روزهای سخت تو بوده ام و تنها چیزی که برایم در مقابل تشکرت می ماند شرم و خجالت است . به نظرم همه این موفقیت کوچک پاسخی به تلاش بزرگ تو است . من از تو ممنونم که به من یاد داده ای .
از خودم بدم می یاد . دلم مثل غروب جمعه هاست . کاش می شد تبر رو داد به کسی که تو آینست .

یک دو سه – برداشت صد و شصت و شیشم

پشت میز نشسته ای . به دور از فرسنگ ها فاصله مان حالا من و تو در فاصله ای کمتر از یک متر روبروی هم نشسته ایم و گپ می زنیم . از دین و دنیا می گوییم . دزدکی چشم همدیگر را نگاه می کنیم و از حرف های همدیگر لذت می بریم . یعنی حداقل من که اینجوری ام . حالا شاید تو اصلا هم با چشم های من حال نکرده باشی . یا چمی دانم از حماقت هایم به ستوه آمده باشی . آمده ام نزدت و از هوای ابری زندگی ام می گویم . در تنهایی هایم به سر می برم و در این تنهایی به شدت نیازمند یک حضورم . یک حضور که با آن به آرامش برسم . برای اثبات این نیاز باید برای دیگران خط و نشان بکشم . باید خودم پیش قدم شوم . با حرف زدن هایم خوب نشان دهم که ... که در عین این که می خواهم تنها باشم نیاز دارم یک نفر هم بی صدا در کنارم باشد ! اما هرچقدر هم که اوضاع جور  می شود یک جورهایی نمی شود . یعنی آن چیزی که می خواهم نمی شود . بی قرارم و نیازمند آرامش . سرم شلوغ است و در درونم به دنبال تنهایی می گردم . مدت زیادی تنهایی بی آنکه زمانی بگذرد یا چیزی عوض شود . همه تلاشم را کرده ام که در عین این شلوغی وقت هایی را برای با خود بودن تعیین کنم . یا یک حضور ، یک نفر که به من فرصت تنهایی دهد . مرا به یاد تنهایی هایم بیندازد . آنقدر خوب مرا بفهمد که انگار من است و آن وقت نقش مقابل من را بازی کند ! هستند . بعضی از آدم ها هستند . مثل بازیگری که آنقدر نقش مکمل را خوب بازی می کند که بی آنکه خود دیده شود قهرمان قصه به شکل فوق العاده ای دیده می شود . تنها قهرمان می داند که چقدر به نقش مکملش نیازمند است . هرکسی هم در زندگی اش قهرمان قصه خودش است . بازیگر اول برای خودش بازی می کند . اگر من قهرمان زندگی خودم باشم : این روزها در حال سر و کله زدن با نقشم هستم که آن را درست بازی کنم . سخت است خیلی سخت .

می نشینم در مقابلت . می گویم . می گویم می خواهم ... می خواهم توی زندگی ام کمی بچرخم . زاویه حرکتم را عوض کنم . می خواهم به خودم اعتماد کنم و از انتخابم نترسم . همه دیگران کارشناس شده اند و  بی آنکه بدانند قصه چیست – و البته پشت صحنه قصه – برایم حکم می دهند که این نه آن . یا آن نه این . من خودم هم از انتخابم می ترسم و به آن مطمئن نیستم . حتی هنوز انتخاب مطمئنی نکرده ام . اما مطمئنم باید انتخاب کنم . یک گل یا پوچ ساده که یک طرفش یک سرنوشت است و آن طرفش یک سرنوشت دیگر . من توی کاغذی گیر کرده ام که دو طرف آن نوشته بچرخانید ! برای خودم یک همچین حکمی دارد . قصه چندان غریبی هم نیست . یک دوراهی است . همین .

من به حکم فوتبالیستی که با دلگرمی هم تیمی ها پشت ضربه پنالتی وایساده . با تشویق همه هواداران . همه هوادارانی که صادره از کوفه ای جایی باشند . اول سلطان فلانی و یه دونه ای دردونه ای امشبو اینجا بمون ... و بعدش فلان کش و فلان زاده فلان ده ! سوت داور هم زده شده . موقعیت حساسی است . اگر به خودم بود همان جا می زدم زیر گریه و می گفتم نمی خوام پنالتی بزنم . اما دیگر نمی توانم . مسئولیت را پذیرفته ام . ورزشگاه در سکوت است . کم کم به خاطر تاخیرم صدای هو می آید . دروازبان لامصب هم مثل گرگی که بچه اش در آغوش من باشد و بخواهم با آن از ورزشگاه خارج شوم درست به همان دقت حواسش به توپ هست . می دانم اگر بخواهم چپ را بگیرم و راست بزنم یا راست را انتخاب کنم و سر از چپ در بیارم اوضاع مشکل می شود . ابتدا همه پشتیبان پنالتی زن هستند . مربیان و بازیکنان و هواداران . اگر گل کند دوربین ها خوشحالی همه را نشان می دهند . اما اگر گل نکند فقط چهره درهم  او را نشان می دهند ... من از این بعد می ترسم .

به هر حال الان دیگر نمی توانم شانه خالی کنم و بگویم بابا اصلا من این کاره نیستم . من کجا و موقعیت حساس و انتخاب درست کجا . من کجا و یک تنه جنگیدن و انتخاب کردن کجا . من خودم نیازمند یک تکیه گاه هستم و حالا مگر می شود که خودم تکیه گاه شوم . اما حیف ... من فقط می توانم با تمام وجود آن چیزی که فکر می کنم درست است را انجام دهم . دیگر وقت ترس و دودلی نیست . استخاره هم نمی شود کرد . فقط باید مصمم و محکم عمل کرد ...

حرف هایم خیلی زیاد است . به خودم بود می نشستم همین جا و تا صبح می نوشتم تا پای کاغذهایم خوابم ببرد .

تو پشت میز نشسته ای و می گویی جای من بودن راحت تر است . مثلا راجع به همان پنالتی برایم مثال می زنی که اگر تو می ترسی پشت توپ قرار بگیری ما اصلا نمی توانیم این کار را کنیم . یعنی کسی به ما پنالتی نمی دهد . چه برسد به اینکه اعتماد کند و پنالتی حساس بدهد . می گویی من جوان هستم و موقعیت دارم . سرمایه دارم و چون دارم نمی فهمم نداشتن یعنی چه . اصلا تو چه می دانی دندان درد چیست . کمر درد چیست . خرج زن و بچه چیست . چه می دانی زندگی چیست . . . فکر نکن رسیدن به پول و کار و ماشین و زندگی کار سختی است . امروز حسرت نداشتنش را می خوری و فردا حسرت داشتنش را . فکر نکن ثروتمند دختر بیست و چند ساله ایست که پشت ویتارا با عینک آفتابی اش ویراژ می دهد . ثروت پول نیست . ثروت لحظه ای بیشتر یاد گرفتن است . سرمایه دانش است . پس حسرت نداشته هایت را نخور بلکه به آنچه داری افتخار کن . افتخار کن که داری یاد می گیری و بیشتر می شوی . به فردا هم فکر نکن . اصلا . امروز را در خیال آینده خراب نکن . خوب زندگی کن . نترس . از تجربه کردن نترس . خودت را در محدودیت قرار مده ...

در زندگی شکست وجود ندارد . یا موفقیت است یا درس موفقیت . فهمیدی؟! هاج و واج نگاه می کنم و لبخند می زنم ...نمی دانم

پاورقی ها :
1. توی این مدت خیلی سعی کردم بتوانم رک و رو راست توی همین جا بنویسم اما پوسته وبلاگم نگذاشت . نگذاشت به راحتی بنویسم . انگار محدودم کند که هر چیزی را اینجا ننویس . اما به زودی خط قرمزهای وبلاگی ، ذهنی ، حرمتی را خواهم شکست .
2. نمی دانم اشتباه است یا درست . حقیقت به سختی صداقت خود را نشان می دهد . ذهنم آشفته است . کمی تا قسمتی پریشان ، پشیمان و البته مشکوک .
3. سرمایت...می سوزاند مرا . اما لمس سرمای تو حتی در اشک هایم هم برایم دوست داشتنیست .
۴.نامه های عاشقانه به مقصد نمی رسد

اوه مای زیدی!

آن طرف خیابان وایساده . انگار قراری چیزی داشته باشد . به ساعتش نگاه می کند و سر وضعش را هم توی شیشه مغازه ها مرتب می کند . دوستش می آید . هم دیگر را می بینند سلام می کنند و لبخند می زنند و با هم راه می افتند .

این طرف خیابان ایستاده ام . خیابان کثیف است . مردم توی هم لول می خورند و حواسشان به هم نیست هر کدامشان دنبال کار خود می روند . پسر بچه فال فروش تعارف می زند و می گویم با حافظ رفیقم اما به فالش اعتقادی ندارم . تو رو خدا یکی بخر دیگه . تو رو خدا . یکی . فقط یکی . دست می کنم توی جیبم شیپیش پشتک می زند . آن یکی جیبم . یک پانصدی متعلق به جنگ جهانی اول افتاده . البته هنوز سالم است . می دهم و فال را هم نمی گیرم . تو خودت بخونش . برو رد کارت ...

چشمم گرفتتش . تیکه نابیه . معلومه برای کسی هم نیست . الاف هم نیست . یک گوشه وای نساده و نخ هم دستت نمی دهد . قیافه اش خیلی هم خوشگل نیست اما خودش را نگرفته . از جلویم رد می شود . می افتم دنبالش . می داند اگر تاکسی سوار شود بی خیال می شوم . برای همین پیاده می رود . من هم به دنبالش . کار ندارم که . از این طرف به آن طرف . به دنبال بهانه ای می گردم . بهانه ای نیست . خودم را جای او تصور می کنم . اگر من جای او بودم و یک پسر در خیابان به دنبالم راه می افتاد به چشم مزاحم نگاهش می کردم . مکث می کنم . دور شدنش را می بینم و به دست سرنوشت می سپرمش .

می روم توی پارک . مثل همیشه خلوت است .  فعلابه جز باغبان ها و پیرمردان و دوست دختر ها و پسر ها کسی در آن رفت و آمد ندارد . یک دوری تویش می زنم . این جا هم تیکه ای نیست . بر می گردم .

خودم هم نمی دانم دارم چیکار می کنم و دنبال چی می گردم . یک دختر؟! گمان نمی کنم . احساس می کنم باید یک جوری یک کاری بکنم . حالا نوبت مرحله دوم پروژه است . می روم و یک آی دی دخترانه می سازم و کنار خیابان چت روم وای می ستم تا یکی بلندم کند . سلام . چطوری ؟ ای اس ال پلیز . بوی گوشت به دماغش خورده آمده جلو . از آی دی اش خوشم نمی آید جواب نمی دهم . دومی سومی چهارمی . بالاخره به یکی جواب می دهم . خوب می دانم چه کار باید بکنم . هرچقدر بی تفاوت تر و بی نیاز تر باشی نیاز مردها بیشتر است . باید مثل بچه باهاشون رفتار کنی . ترحم کنی و ناز کنی . راهشو نبندی اما نفسشو بگیری . اینجوری ارزشت بالاتره . اگر همان اول راه بدهی فکر می کنند عروسک خریده اند و می خواهند لختش کنند . عین پسر بچه ها . چند عکسش را نشانم می دهد و شروع می کند به جفنگ گفتن راجع به خودش . خوب می دانم چه کارش کنم . نمی گویم باور نمی کنم اما می گویم که برایم اهمیتی ندارد . ابله برگشته گفته که من دنبال یک دختر می گردم برای خودش . از تناقض جمله اش چنان خنده ام می گیرد که دوست دارم زمین را چنگ بزنم . دو سه ساعتی که الافش می کنم رویش باز شده و بیشتر از خودم می پرسد . می شه یه عکستو ببینم؟! من که گفتم رابطمون اینترنتیه برا چی می خوای عکسمو ببینی؟ آره اما می خوام ببینم چه شکلی ای ... سکوت می کنم .

عزیزم ... به من اعتماد نداری؟ می گویم صبر کن . بعد از چند دقیقه می گویم فعلا فقط عکسهای عروسی را روی سیستم دارم که نمی شود . سریع می گوید حاج خانم بازی در نیار . اسم خیالی ام را صدا می زند . و بعد عزیزمی به نافش می بندد و تحویلم می دهد تا احساسات به خیال خودش دخترانه ام را تحریک کند . غافل از اینکه این طرف یک پسر سیبیلو نشسته که هیچ جایش هم نیست که این "مرد با اسب سیفید" را از دست بدهد . می گویم یک عکس غیر عروسی پیدا کردم . برایش می گذارم . حرارتش بالا می زند و حالا بهتر آب دهانش را قورت می دهد . خوب می دانم کجا چه بگویم . می گویم باید بروم و کار دارم و خوشحال شدم . سریع می گوید عکس عروسی را هم بگذار! می توانم حالتش را تصور کنم . بدبخت را به کجا رسانده ام - و البته رسانده اند - که به خاطر یک عکس دو سانتی کنار آی دی که در آن دختری روی اصلی اش را نشان می دهد چگونه بالا و پایین می پرد .

 همین قضیه را بهانه می کنم و می گویم اصلا چه معنی دارد عکس بی حجاب مرا بخواهد و مگر فقط نمی خواست که مرا ببیند و ... و بعدش هم علامت عصبانی و بای . او هم می داند چه کار کند . انگار که اصلا برایش مهم نباشد . بای می گوید . علامت سردترین خداحافظی چت رو به انضمام یک صورت جدی می گذارم . به خودش می آید و می بیند تیکه نابی هستم و بچه بالاشهر هم که هستم و خوشگل هم که بودم و دارم از دستش می روم . علامت ناراحتی بریام می فرستد و قهر . خودش را لوس کرده . حیف دختر نیستم وگر نه دلم برایش می سوخت و از حرکت خودم هم خوشم نمی آمد و دوباره آشتی می کردیم . اما بی خیال تمام حرف هایش روی ساین اوت کلیک می کنم و سیگارم را آتش می زنم . آقا! لطفا توی کافی نت سیگار نکشید . بلند می شوم تا حسابش را برسم . آخرین کاغذ های اسکناسی مربوط به امروز را از جیب پشتی بیرون می کشم و به دخلش می ریزم و می زنم به چاک ...

در پیاده رو که رو به خانه سرازیر می شوم زنان و مردانی را می بینم که دستشان را توی هم گره کرده اند و توی گوش هم پچ پچ می کنند . همدیگر را حس می کنند و به هم احساس نزدیکی می کنند . فکر کرده اند تا قیامت اوضاع همین است . فکر کرده اند همین دو نفرند که نسبت به هم چنین احساسی دارند . فکر کرده اند چون حال می دهد کار درستی است و باید آن را انجام داد . فکر کرده اند آدم ها همین می مانند . فکر کرده اند همه آدم ها انسانیت دارند . از بی کسی هم هست . از نیاز . از تکرار و از این که بپا سرت بی کلاه نماند ....



پاورقی ها :
۱. من به مانند بوکسری می مانم که آش و لاش گوشه رینگ افتاده و عرقش زخم هایش را می سوزاند و کمی هم اشک گوشه چشم دارد و با چشمان تار می بیند که دست حریفش بالا می رود و دیگران بی آنکه او را ببینند برای رقیبش کف و سوت می زنند ، جنازه اش گوشه رینگ است اما ممکن است هر آن بلند شود و با تمام وجود یک حرکت ممنوعه بزند!
۲. چشمت کفش دیگران رو نگیره ، مال تو نیست ، پاخورده گشاد شده .
۳. این یادداشت خیالی صرفا یک اعتراض و اقتباس از یک ماجرا بوده و به زندگی شخصی - حقیر - نویسنده این متون هیچ ارتباطی ندارد.


گرگ و میش

ساعت پنج و خرده ای . در احمقانه ترین شکل ممکن من تنها کسی هستم که که اگر نصفه شب از خواب بپرد دیگر خوابش نمی برد که نمی برد . بعد حالا نصفه شب را بگذراند و  کتابی چیزی بخواند یا آهنگی فیلمی و فکری یا با هر چیز دیگری بگذراند و برسد به صبح و بعد باز هم خوابش نبرد . مجبور می شود بیاید اینجا و بنشیند و از خاطرات نداشته اش تعریف کند . یا خلاصه سعی کند حتما یک چیزی بنویسد . چند خطی تلق تلق با صدای کیبورد در سکوت یادداشت کند و بعد دستش روی این یارو بک اسلشه چیه نگه دارد که چی؟ که نه . این ها را نمی خواستم بنویسم و اصلا حرفم از اساس چیز دیگری بود .
بعد از خودش می پرسد که می خواهی یک داستان بنویسی؟ تمام فسفر های نداشته مغزی اش هم به جان هم می افتند تا فکر کنند که چه داستانی؟ طرح های داستانی مختلف مطرح می شود و قصه ها و غصه ها ی مختلف و اشکها و لبخند ها . بعد هم هی فکر می کنم و به خودم می پیچم چون نمی توانم چیزی بنویسم اما یک چیزی توی وجودم وول می خورد و احساس می کنم باید آن را بنویسم . تنها هم نیستم . پشه ها هم دسته جمعی آمده اند پشت ال سی دی و برایم دکلمه می کنند که چه چیز می نویسم . که چه چیز می نویسی . چون عادت دارم در زمان نوشتن به نقطه نامعلومی روی کیبورد خیره شوم و اصلا و ابدا به مانیتور کاری نداشته باشم و بعد ببینم انگشتانم بدون اجازه من روی کدام حروف کیبورد وول می خورند و آن را فشار می دهند . حالا چه بشود که به صفحه نگاه کنم . مثلا احساس کنم باید یک چیزی آن اول آن وسط خلاصه ، خلاصه یک چیز جاافتاده ای در قبل بتپاند . کاری که اصلا در زندگی عادی ممکن نیست . گیر که کنی نه حق ری استارت می ماند و غلط که بنویسی نه حق بک اسلشی دیلیتی چیزی و اگر چیزی را هم فراموش کنی دیگر نمی توانی دستت را روی دکمه راست قرار دهی و روی نوشته ات روی زندگی ات به عقب برگردی . باز هم فکر می کنی و فکر می کنی که چه چیز بنویسم به صفحه نگاه می کنی و می فهمی تمام خوانندگان این صفحه چپ چپ نگاهت می کنند که بس است دیگر . چقدر می نویسی ! روی موبایل هم هیچ علامتی چیزی جز ساعت نیست . نه فلشی رو به بالا که بگوید یک نفر در دل شب در خانه ات را زده و تو خواب بوده ای و نفهمیده ای و نه علامت نامه ای که آدم فکر کند باز در دل شب یک نفر یک چیزی نوشته و انداخته تا بعدا بخوانی . یا با میخ روی در حکاکی کرده که آمدم نبودی و نیا نیستم! یعنی همان اس ام اس تکراری "خوابی؟!" است . توی همین یک کلمه یک دنیا حرف است . مثل زن و شوهری که در کنار هم خوابند و آن یکی خوابش نبرده و این یکی را صدا می زند! می دانی همین صدا کردن چقدر حرف بینشان رد و بدل می شود؟ که پشتش یک دنیا حرف نداشته دارد که تنها در صورتی که تو خواب باشی زده خواهد شد . وگرنه اگر بیدار باشی و جواب بدهی می گویند کاری نداشتم! یا یک سوال بی ربط از تصور . راجع به خودم هم بگویم اوضاع خوب است و روزها می گذرد . نه این که اوضاع عالی باشد ها . یا مثلا من آنتونی رابینزی چیزی بخوانم و صبح ها توی پشت باممان پشتک بزنم و شادی کنم و از اعتماد به نفسم بگویم! به هر حال آنچه که هست موفقیتی است که بر اثر تلاش و پشتکار بدست می آید و حاصل آن شادمانیست . و اگر موفقیتی پیش نیاید یا عامل غم انگیزی در زندگی باشد آدم مجبور است حداقل شاد نباشد .
من هم در تلاش هستم . در زندگی هستم . در تضاد غم ها و شادی هایم . در اندیشه رفتارهایم . در نگاه به رفتار دیگران . در دوستی ها در آدم ها در این و آن و در خودم . نیم نگاهی هم به خدا برای روز مبادا !
توی این گیر و دارها یک فکر دیگر هم به سرم می زند که دربی خوابی ام نماز هم می توانم بخوانم . همین که می گویم نماز بدنم کرخت می شود و احساس خواب آلودگی عجیبی می کنم . انگار سالهاست نخوابیده باشم . همین جا می فهمم در حالت مسالمت و خنده با خدایم قهرم . نه این که قهر باشم . لااقل زیاد کاری به کار هم نداریم و کاری به کارش ندارم . هنوز احساس مرگ نکرده ام و خودم را در سرازیری گور ندیده ام که دامن خدا را بچسبم و توی آن دامن خدا را چسبیدن در سرازیری - لااقل برای اینکه به دامن خدا آسیبی نرسد - نجات پیدا کنم .

حالا باز هم پنج و خرده ای . چون تنهایی را از پوستم نزدیک تر می بینم می خواهم سلام علیکی با خدا داشته باشم که بالاخره یک نفر به من هم اس ام اس می دهد! اول یاد مخابرات سحرخیز می افتم که الان می گوید حسابت رو بیار تا حسابتو نرسیدم . همراه اول برایت بهترین بهترین ها را آرزو می کند و از این قبیل دروغ ها . یا مثلا "سلام خوبی؟! هیچ کس تنها نیست همراه اول" بعد می بینم که نه یک نفر دیگر است . همان یک نفری که از آن فرشته های مهربان آسمانیست که خداوند به زمین بخشیده . به کمترین اغراق . وجودش سراسر مهربانی و دلش ، دل دریایی اش تنهاست . همیشه تنها بوده و اعتراضی نکرده و اصلا از همین حرف نزدنش خوشم می آید . این که هیچ وقت خدا نشده که حرف دلش را بلند بگوید...

نماز که خواندم باز در سجده بعدش همان جمله همیشگی ام را به خدا گفتم . سلام خوبی دوستت دارم و لبخند . و نه سیل آمد و نه زلزله شد و نه خدا قهرش گرفت . نوشته من تمام شده و پشه ها که کار دکلمه شان تمام شده کف و سوت می زنند و برای دریافت امضا می آیند جلو . کم کم آفتاب می زند و صدای شهر در می آید . موقع رفتن است ...

پاورقی:
حرفی نیست و ببخش اگر زیاد بود و حرفی هم نبود .
تقدیم به مهربانی که دوستش دارم