تیتر ندارم! جاشو خالی بزار!
خیلی وقت است . خیلی وقت که دوست دارم خیلی از کارها را بکنم و یکجوری نمی شود . مثل همین نوشتن . خیلی وقت است دوست دارم بنویسم و نمی توانم . شما ، می توانید همین حالا این ضربدر گوشه بالا سمت راست را بزنید و از شر من و نوشته هایم خلاص شوید . اصولا خودم هم خسته شده ام . دوست دارم یک جوری پایان نامه وبلاگ نویسی ام را بنویسم و از آن دفاع کنم و تسلیم امضای استادان کنم و یک جوری به چاک بزنم . خلاص شوم . از همان روز اولی که آمدم اینجا و قالب قلم را انتخاب کردم و شروع به نوشتن کردم باید یکجوری به آخر این عمر وبلاگی ام هم فکر می کردم . بیش از حد یاد گرفتم . بیش از اندازه توقعم تجربه کردم . نه فقط از وبلاگ...
بیا الان یک نفر می آید روی نوار ذهنی ام و آن را به هم می ریزد تا این یادداشت هم ثبت نشود . اما کور خوانده . من دیگر این متن را ادامه می دهم و اصلا هم برایم مهم نیست که آخرش چه از تویش در می آید . یک جورهایی من سخت درگیر ذهن زندانی ام هستم و از طرفی سخت مشغولم و فرصت سر خاراندن هم ندارم . فرصت تنهایی هم ندارم . روزگار پستیست که تنهایی آدم ها را هم گرفته . اصلا و ابدا .
صبح ها بلند می شوم و تلو تلو می خورم و تا دم هدف اول زندگی ام در روز پیش می روم . کار که تمام شد به طرف اتوبوس های شلوغ و مردم مشغول می روم تا بینم برای تاخیر امروزم چه چاخانی می توانم پیدا کنم . خدا رو شکر رییسم هم عین خودم اهل تاخیر است . یعنی خودش نمی داند و یا نمی تواند حدس بزند که ساعت یازده با یک نفر قرار دارد و یا ساعت یک با یازده نفر! زیاد گیر نمی دهد . چون از آن طرف هم ساعت اتمام کار هم به روی خودش نمی آورد که کار ساعت دارد و تا هر وقتی که عشقش بکشد نگهم می دارد . مثل ف.احشه ای چیزی که آدم تسخیرش کند . یا مثلا قصابی که بگوید خودت یک کیلو گوشت ازش جدا کن . یعنی اجازه دهد که آدم یک تیکه گوشت از گاوش را بکند . مثل بقالی ها که می گویند خواهش می کنم ، خودت ماست را از یخچال بردار . راستی ...می گویند گوشت با ماست خوب نیست . یعنی راست می گویند؟ قصه خربزه با عسل چیست؟ می گویند توی معده و روده با هم دعوایشان می شود و افسران و چماق به دستان هم می ریزند سرشان و طرف یک راست راهی بیمارستانی بخش زایمانی جایی می شود .
اصولا مینیمالی نیستم . همان اول هم گفتم شما می توانید ضربدر سمت چپ را فشار دهید . حالا شاید در جایی مینیمال هم بنویسم . اما نه این که اینجا خودم و تمام خودم را سانسور کنم که حالا شماها خوشتان نمی آید . اصولا آدمی نیستم که به حرف مردم اهمیت بدهم . البته دلیل نمی شود که اهمیت هم ندهم! یعنی یک جورهایی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها و اینا . راستی به یاد چیز! یعنی همان کسی که برنگشت بگه : زلزله رودبار در زمان کدام دولت بود؟! زلزله بم چی؟! هان؟ اما در زمان دولت شما هیچ زلزله ای نیامده و این نشان می دهد که شما زلزله را هم مدیریت کرده اید .
خلاصه اینکه اسبم را برداشته بودم و توی بزرگراه نیایش از شرق به غرب به سرعت می تاختم و اتفاقا چند ایکس تیری و بچه سوسول را هم گرفتم .یعنی سبقت گرفتم . هی می آمد جلویم توی لاین سبقت . اسبم هم عصبانی شد و پشتش را به باک بنزین ماشینه چسباند و مدتی عقب عقب دوید بعد یکهو و با تمام وجود گو..ز...ی.د! این طوری ماشین طرف آتیش گرفت و چند دوری توی بزرگراه دور خودش چرخید و یکهو یک ماشین دیگر آتیشی شد و داغ چسبوند بهش!
خلاصه که من و اسبم گوشه سمت راست را گرفتیم و فلنگ را بستیم تا اگر پلیس بزرگراه بیاید اسبم را به اسطبل منتقل نکنند .
شاید من...مانند آدم افسرده ای باشم که اکسی چیزی مصرف کرده باشد . یا آدم خوشحالی که الکی ناراحت است . این روزها ...این روزها تناقض های بزرگتری می بینم . می بینم آدم هایی که.... نه . من خودم را می بینم . هیچ مشکلی در شهر و دیار و عشق من نیست . کره هم همچنان گرد است . زیباست . آدم باید بتواند با تمام وجود تخمه بشکند و پوستش را توی صورت درخت تف کند . آدم باید بتواند مثل دیگران باشد . دیگران هم اصلا بد نیستند . باور کنید زندگی همین است . مثل همه کسایی که آخرش انقدر خوردند و انقدر ....و چند تا مثل خودشون رو به جا گذاشتند . من هم یک آدم ناجوری هستم . وصله بدجوری . من مریضم ولی گمون نکنم مرضم مسری باشه . درگیر تر از آن بی وفا تصورم کنی...
نوشتن ، نامه ای از درون به خود است . شاید اگر نوار قلبی و نوار مغزی می توانند نشان دهند که وضعیت جسم یک آدم چگونه است نوشتن بتواند نشان دهد روح یک نویسنده چقدر سالم یا بیمار است . نوشتن نه فراموش کردن است و نه به یاد آوردن . نوشتن فاصله میان این دو کلمه است . نوشتن مثل بستن یک زخم و یا در آوردن یک گلوله است . از نوشتن نمی ترسم . همیشه برای نشان دادن پشت صحنه یک زندگی باید نوشت . و در پشت صحنه هیچ کس ادا در نمی آورد . من نه به عنوان یک نویسنده و نه به عنوان کسی که می نویسد هیچ ادعایی ندارم و نخواهم داشت . تنها در دردی که سالهاست به جان دستانم افتاده دائما تکانش می دهم و بدون اینکه بخواهم کلمات را به کاغذ تزریق می کنم . گاه برای خودم . گاه برای یک اتفاق . گاه برای یک عشق و گاه برای هیچ چیز ...تنها می نویسم حتی اگر کاغذهایم را بسوزانم ، بسوزانند . . .