زانوی غم بغل گرفته ام . می گویند هرکسی که زانوهایش را بغل کند غمش همان موقع زیاد می شود . من هم پشت کامپیوترم روی صندلی ام زانوهایم را بغل کرده ام . تلفن زنگ می خورد . اینا چیه تو نوشتی باز . خوندمت . اینجوری ننویس بابا . بعد این همه مدت هم که بر می گردی ببین ... یه چیز امیدوار کننده بنویس . طنز بنویس . یه چیزی که روحیه بده . از طنز و امید و اینا .

چه چیزی از این خنده دار تر؟ سمت چپ صندلی عقب تاکسی نشسته ام . درست پشت جای راننده . و هر چقدر که می خواهم نگاهم را از آینه وسط بدزدم نمی توانم . زن ِ پیری از دور به طرف ماشین خطی می آید . از دور فکر می کنم د.ا ف گو.شـ ت آ.لوی چیزی است مخصوصا با آن عینک ِ ریمن که زده درست شبیه آمریکایی هاست . نزدیک تر که می شود چروک های صورتش بیشتر به چشم می آید . لب و لوچه آویزان موهای جوگندمی شلخته و چهره ای مزخرف . معلوم است که جان به عزرائیل نمی دهد . امیدوار می شوم که سوار این ماشین نمی شود اما مستقیم به طرف ماشین می آید و از راننده خیکی می پرسد که انقلاب می ره؟ راننده با صدای زمختی می گوید که بفرمایید . زن سوار می شود و می گوید که کرایه را می دهد و راننده هم می نشیند تا برویم . جوراب شلواری ، مانتوی لی تا سر زانو بیشتر زن را مزخرف می کند و سعی می کنم با تمام وجود از پنجره ام خیابان را نگاه کنم که دوباره چشمم در آینه اجباری می افتد . باز نگاهم را می دزدم . باز نگاهم می کند . باز نگاهم را می دزدم . باز نگاهم می کند تا این که چشم در چشمش می دوزم . در آینه . چه حرف هایی از یک نگاه . چه عمری از یک حرف ...

میدان انقلاب پیاده می شوم . کلیه هایم اعلام خطر می کنند . توی سرم آزیر می کشم . به سرعت راه می افتم . لحظه به لحظه فشار بیشتر می شود و لحظه به لحظه تحملم کمتر . مشت هایم را گره می کنم . نفس عمیق می کشم . این قصه تازه ای برای من نیست . از این تنگ گرفتن های بی موقع وسط خیابان زیاد دارم . و راه های زیادی که دویده ام . اما امروز عجیب بود . گمانم عیب و ایرادی چیزی پیدا کرده ام و یا داشته ام . 

امتحانات از یکشنبه شروع می شود . کتاب های ترم را تازه گرفته ام . و هیچی بارم نیست . همین که توانسته ام با دروغ و دَوَنگ استادهایم را راضی کنم که از غیبت های متوالی و موازی ام چشم پوشی کنند و اجازه شرف یابی به عالم امتحانات را از من ِ حقیر محروم نکنند یک عالمه خوب است . همین که یک ترم دیگر گذشته . همین که می توان فکر کرد که بعد از امتحانات چند روزی بی دغدغه تر رها خواهم شد .

قصه این است که دلم می خواهد رها باشم . رها نه یعنی بی قید و بند و از این حرف ها . نه . مزخرف می گویم . رها شاید یعنی بی قید و بند . هرچند که می دانم آخر ِ بی قید و بندی هم هیچ چیزی نیست . اما خسته شده ام . یک خستگی ِ سرد .

توی نخ زن ها و مرد ها که می روی . باهاشان که می پری . با کسی که هستی و از کسی که می بُری . و از این تغئیر خودت شگفت زده می شوی باز هم هیچ تغئیری رخ نمی دهد . احساس خوشبختی تنها احساسی است که فردی به دست می آید و شریکی تقسیم می شود . وقتی که کسی خوشبخت است در درونش بدبختی های زیادی کشیده . وقتی که کسی بدبخت است در درونش فرصت های خوشبختی زیادی را رها کرده . برای همین از تو خواستم که از من مخواه که طنز و امید بنویسم . من همیشه کسی بوده ام که فرصت های خوشبختی را باور نکرده ام . همیشه حسرت خورده ام و حس ِ باورم را به حسرت فروخته ام . من اعتراف کرده ام که همیشه خودم را تنها گذاشته ام . صدای باران وقدم های بارانی ، این نامه را از زیر چتر نوشتم برای آسمان
پاورقی : مخدرهای بی رمق .