از وقتی قرار شد در اتاق گریم خدا حاضر شوم و برایش نقش آدم را بازی کنم و دست مزد خوبی هم به جیب بزنم فهمیدم کار کردن با یک کارگردان که به آدم آزادی می دهد خیلی سخت است.

گریم که تمام شد گفت ببین : من اصلا به تو نمی گویم فیلمم از کجا شروع می شود و در کجا می خواهم تمامش کنم. اگر گند بزنی ، حرفی نمی زنم اما بدان ولت می کنم و دیگر هم با تو فیلمی نمی سازم. من نمی گویم برایم اینطوری بازی کن . آن حرف را نزن . اینطوری فکر کن . نه . من به تو اعتماد می کنم و می فرستمت روی صحنه . اگر لیاقت خودت را داشته باشی از عهده ی نقشت بر می آیی .

پرسیدم لوکیشن کجاست؟ اینطوری که نمی شه کار کرد . گفت لوکیشن ها از پیش تعیین شده که تو خودت تغئیرش می دهی . یعنی اگر از پس آن پلانت در فلان جا بر می آیی من از تو بک بازی بهتر می خواهم در لوکیشن بعدی .

اگر نتوانستم چی؟ توانستن یا نتوانستن به خودت بر می گردد . به خواستنت . من ِ کارگردان می دانم چه بازیگری انتخاب کنم و اگر تو نتوانی بازی کنی یعنی تو نخواستی . آن وقت اگر خراب کردم خودت کات نمی دهی؟ نه . تو باید بفهمی . تو باید منو بشناسی . باید بدونی ازت چی می خوام...

                                 *                             *                             *

می خواستم سوالات بعدی ام را مطرح کنم که دیدم زنی با لباس سفیدش از پا وارونه بلندم کرد و با دست زد پشتم  و من هم ناخواسته زدم زیر گریه . احتمالاً بازی شروع شده...

در اتاق گریم یک چیزهایی گفته بودها . اما من دیگر یادم نمی آید. حتی اسم نقش هم یادم نمی آید . چه بود...؟!

بعد ها - سالها بعد - به این نتیجه رسیدم که کمی روی شخصیتم کار کنم و کاراکترم را بازسازی کنم. کار خیلی سختی است . مخصوصاً که موفقیت شیرین عقلی آدم های احمق است و که گفته درآمد آنقدری موفقیت است؟! که گفته آن کسی که فلان آدم مورد علاقه اش را به قیمت خود نبودن و از آنها شدن به همسری گرفته موفق است؟ که گفته موفقیت یعنی نتیجه گیری؟ البته مسلم است که هر آدم به اصطلاح موفقی از آدم های  منجمد و در حال انجماد بهتر است . چون آدمی به پویایی زندست.  مسلم است که من تمایلی ندارم از دیدگاه دیگران موفق باشم. تمایل ندارم همراه با درآمد فلان قدری ام به این نتیجه هم برسم که آنهایی که ندارند بی لیاقتند. دوست ندارم آنچه در این جریان موفقیت به دست می آید را به خودم هم فخر بفروشم . جلوی آینه خودم را هم نشناسم. به دیدگاهی برسم که به یک خودپرستی و نگاه به بالاتر برسم . همیشه دوست داشته ام هر چه باشم "این خودم" هم بمانم. برای همین بود که وقتی دیروز میلاد دوست هفت هشت سال پیش مدرسه ایم را دیدم ( که کنار زمین توی پارک نشسته و اسمش را هم گذاشته "بهار علی شاه " . قیافه ی عجیبی هم پیدا کرده با آن گیس تا کمرش و درس را هم رها کرده و می گوید من در طبیعت زندگی می کنم و همیشه مسافر کوهم) او را شناختم و بعد از آشنایی کنارش نشستم . همان جا روی زمین . اصلاً هم مهم نبود دیگران ببینند یا نه . این از همان سکانس های سخت زندگی بود که با ادا در آوردن و با هر قیمتی که شده از عهده اش بر آمدم. گفت سه بار خودکشی کرده ام که هیچ وقت در این کشتن نمرده ام . سه روز هم در کما الافم کردند اما باز هم ویزای جهنم امضا نشد . الان هم می روم در طبیعت و می نشینم و یک هفته و دو هفته در همان جا می مانم تا به آرامش نسبی می رسم.

                           *                                  *                               *

هرچه فکر کردم که آن روز خدا چه می گفت و از من چه نقش و چه دیالوگی را خواسته بود یادم نیامد . هیچ چیز . تنها یک کلمه آن هم با آهنگ نامتوازن به یادم آمده " آد...انس" حدس می زنم شاید این آهنگ نامفهوم و غیر قابل تعریف آدم ، انسان باشد . نقش آدمیت . نقش انسانیت...نمی دانم.

وای که چقدر بازی کردن این نقش سخت است . من مسیح نیستم که اگر کسی توی گوشم سیلی زد لبخند بزنم و آن طرف صورتم را هم تقدیمش کنم . من مالک نیستم که در زمان فرماندهی ام یک احمق روی سرم آشغال بریزد و مسخره ام کند سکوت کنم. من علی نیستم که در زمانی که چاه بزرگترین سرمایه است با زبان روزه چاه بزنم و وقف کنم . من محمد نیستم که دشمنان قسم خورده ام را در زمان قدرت عفو کنم. من حسین نیستم که خون طفل شش ماهه ام را به آسمان بریزم و هیچ نگویم...من شرم دارم که در لیست اسمی آدم ها کنار بعضی نام ها قرار بگیرم.

من آدمی هستم که ... به راستی من که هستم؟! چه هستم؟! چطور قرار است سکانس آدمیت را من هم بازی کنم ؟ چطور؟ چقدر سکانس های زندگی را درست بازی کردن سخت است . چقدر سکانس های سخت زندگی را درست بازی کردن بی نظیر است وقتی نه کات داری و نه اجرای مجدد.

نمی دانم مراسم اسکار این فیلم ها کی برگزار خواهد شد؟ جشنواره ها چه زمانی است؟ چقدر نقش آدم را بازی کردن و مخصوصاً خود بودن سخت است...

همه ی اینها به کنار ، بعضی قسمت های این فیلم زندگی خیلی سخت است . همان جایی که خدا به دقت ما را می نگرد تا ببیند چه کار می کنیم. دست فقیری که به سمتم دراز می شود و من نمی دانم  چه کنم. هنگامی که از حقتان می گذرید. وقتی قدرت در دست شماست و تلافی نمی کنید . وقتی حرکت بزرگی می کنید و به روی خودتان نمی آورید . وقتی حرکت کوچکی می کنم و با حرکاتم در حین سکوت جار می زنم. وقتی آبرویی را نمی ریزید . روزهایی که از خودم متشکرم . شب هایی که بی صدا گرسیتید و حرفی نزدید. و روزی که نان چهره ام را در بازیگری خوردم . چهره ای که شبیه یک آدم بود...

پاورقی : متاسفانه این روزها به طرز عجیبی دچار تیک دستی شده ام و می نویسم. شما به بزرگی خودتان ببخشید. "مریضم دست خودم نیست-عبدالرضا کاهانی ، هیچ -"